سیره شهید بهشتی
به مناسبت فرارسیدن سالگرد شهادت شهید بهشتی، آیت زهد و تقوا
به قاضی دادگاه نامه زده بود که: ” شنیدم وقتی به مأموریت میروی ساک خود را به همراهت می دهی. این، نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی.” قاضی را توبیخ کرده بود. حساس بود، مخصوصا به رفتار قضات…
آزادی بندگی
توجه به نماز
(شهید درویش احمد کیا دلبری ـ راوی: محمد احمد کیا دلبری، برادر شهید)
سخت بیمار بود از تب می سوخت. تب مالت حسابی اورا از پا انداخته بود، نه تنها تونایی ایستادن نداشت بلکه به سختی در بستر می نشست. صدای اذان به گوش رسید از مادر آب طلب کرد تا وضو بگیرد، حاضر نبود نمازش قضا شود. وضو گرفت و نماز را در بستر به حالت نشسته خواند.
آزادی انسان
آزادمرد واقعی
(شهید محمود کاوه ـ از کتاب کاوه، ص 24)
من رفتم و یک سایبان توی میدون صبحگاه درست کردم. شهید کاوه زنگ زد و پرسید:«داوود! واسه چی سایبون روی سکو گذاشتی؟» گفتم: «بد درست کردم؟» گفت: «اگه برای منه بیا برش دار. خدا رو خوش نمیاد من زیر سایبان باشم، نیروهام توی آفتاب و بارون». کلی دلیل و منطق آوردم اما نپذیرفت. گفت: «برش میداری یا بدم برش دارن؟» گفتم:«برا شما نه. اگه مهمون بیاد چی؟ زشته موقع سخنرانی آفتاب بتابه رو سرش یا توی بارون خیس بشه». دیگه چیزی نگفت و راضی شد، اما ادامه داد: «من روی اون سکو نمیرم باشه برای مهمون ها. من و نیروهام توی یک سطحیم. نباید بالا و پایینی وجود داشته باشه».
آزادی انسان
توجه به جهاد
( شهید علی ابراهیمی ـ راوی: سید سجاد حسینی، پسرخاله شهید)
به دور هم نشسته بودیم و صحبت می کردیم که ناگهان مادر علی به او گفت: «پسرم! این همه جبهه رفتی، دیگر بس است. بگذار برایت همسر برگزیینم بیا و یک¬بار هم که شده به فکر ما باش». علی در جواب گفت: «به یک شرط مادر؛ این همه نماز خواندید دیگر نماز نخوانید بس است!» مادر چهره در هم کشید و گفت: «نماز واجب است پسر، نمی شود نماز نخواند!» علی خندید و ادامه داد: خوب جبهه رفتن و جنگیدن هم واجب است مادر من! نمی شود جبهه نرفت.
خدا در زندگی انسان
خواسته های نفسانی منشأ اندیشه های غلط
(شهید محمد اسماعیل شکوری ـ راوی: هدایت الله شکوری)
قرار بود همگی با هم به تظاهرات برویم؛ ما جوانتر بودیم و آتشمان تندتر بود اما محمد اسماعیل آرامش کامل داشت. در راه با هم صحبت میکردیم که موضوع فرمان پذیری به میان آمد. محمد اسماعیل گفت: «ما همان کاری را انجام میدهیم که بر ما تکلیف شده است؛ نباید کارهایی را که از نظر خودمان صحیح است، انجام دهیم. مثلا در راهپیمایی میگویند از این مسیر بروید؛ باید اطاعت کرد زیرا اگر خلاف آن را انجام دهیم و از مسیر خارج شویم، به جبهه دیگری خواهیم رفت!»
توکل
(شهید علی مدد ابراهیمی ـ راوی: هوشنگ خلیلی، فرمانده بسیج)
مشغول گشت زنی بودیم که متوجه رفت و آمد افراد مشکوکی شدیم؛ پس از تعقیب و گریز طولانی مدت در حاشیه جنگل قاچاقچیانی را دیدیم که مشغول انتقال چوب ها بودند. نمیدانم علی چه نیرویی را در خود حس کرد که فریاد زد: «ایست! وگرنه شلیک میکنم!» آنها که حسابی ترسیده بودند سر جای خود میخکوب شدند و ما توانستیم دستگیرشان کنیم به دستان علی نگاه کردم، خالی بود بدون هیچ اسلحه ای!
احسان به پدر و مادر
(شهید سید فرهمند نبوی لمراسکی ـ راوی: سیاوش روحی، معلم شهید)
سر کلاس ناراحتی فرهمند توجه ام را جلب کرد! زنگ تفریح او را صدا زدم و علت را پرسیدم. ولی جواب واضحی نمیداد، اصرار کردم تا اینکه گفت: «در حال آمدن به کلاس، روی پله ها به زمین افتادم!» گفتم: «اینکه مهم نیست! دست و پایت شکسته؟» پاسخ داد: «نه! امروز صبح دیر از خواب برخواستم. با عجله برای رفتن به مدرسه حاضر میشدم که پدرم از من آب خواست؛ ولی من به خاطر کمی زودتر رسیدن به مدرسه تقاضای او را رد کردم آقای روحی! علت زمین خوردن من این است که نتوانستم یک کار برای پدرم انجام دهم، درحالی که او به اندازه تمام روزهای سنم خواسته های مرا برآورده کرد. از خدایم خجالت میکشم».
آزادی انسان
آزادی معنوی و آزادی از شهوت شکم
(شهید حمید دهقان آزاد ـ راوی: خلیل دهقان آزاد، پدر شهید)
برای اطلاع از وضعیت کاری او به تهران رفتم او را در محل کارش دیدم با شنیدن صدای اذان، وضو گرفت و نماز خواند پس از اتمام نماز به سراغ غذایی رفت که برای ناهار به همراه آورده بود کنجکاو شدم بدانم غذایش چیست که اینطور با اشتها مشغول خوردن آن است! چیزی که میدیدم باور کردنی نبود، تنها یک قرص نان! با تعجب به او گفتم: «حمید! من که نمرده ام چرا برای خود غذا نیاورده ای؟» نگاهم کرد و لبخندی زد و گفت: «پدر! من از خوردن این غذا لذت میبرم».
آزادی اجتماعی و نون حلال
(شهید عبدالحسین برونسی ـ از کتاب خاکهای نرم کوشک، ص24ـ26)
بحث تقسیم اراضی که پیش آمد، عبدالحسین گفت: «دیگه این روستا جای زندگی نیست، آب و زمین رو به زور گرفتن و میخوان بین مردم تقسیم کنند، بدتر اینکه سهم چند یتیم هم قاطی اینهاست». رفتیم مشهد؛ خانه یکی از اهالی که خالی بود. موقتاً همانجا ساکن شدیم. مانده بود کار. دو ماه شاگرد سبزی فروشی شد و پانزده روز شاگرد لبنیاتی؛ اما سر هیچ کدام دوام نیاورد. میگفت: «سبزی فروشه که سبزیها رو خیس میکنه میکنه تا سنگینتر بشه، لبنیاتیه هم جنس خوب وبد رو قاطی میکنه و غش و کم فروشی داره. از همه بدتر اینه که میخوان منم مثل خودشون بشم». بعد از آن یک بیل و کلنگ برداشت و رفت سرگذر. بعد از سه چهار روز یک بنا پیدا شده بود که عبدالحسین را با خودش ببرد. جانکندن داشت، مزدش هم روزی ده تومن بود ولی به قول عبدالحسین «هیچطوری نیست، نون زحمتکشی نون پاک و حلالیه، خیلی بهتر از اون دوتاست».
توجه به نماز
(شهید درویش احمد کیا دلبری ـ راوی: محمد احمد کیا دلبری، برادر شهید)
سخت بیمار بود از تب میسوخت. تب مالت حسابی اورا از پا انداخته بود، نه تنها تونایی ایستادن نداشت بلکه به سختی در بستر مینشست. صدای اذان به گوش رسید از مادر آب طلب کرد تا وضو بگیرد، حاضر نبود نمازش قضا شود. وضو گرفت و نماز را در بستر به حالت نشسته خواند.
توجه به وظیفه خود در در محیط ناسالم
(شهید عباس بابایی ـ از کتاب علمدار آسمان، ص37)
یکسال بعد از عروسیمان یکی از رفیقهای عباس ما را به منزلش دعوت کرد. وقتی رفتیم، دیدیم اوضاع خیلی خراب است و مجلس زننده ای است! عباس نتوانست تحمل کند و از آنجا آمدیم بیرون. خانه که رسیدیم شروع کرد به گریه کردن. نماز میخواند خودش را سرزنش میکرد. قرائت قرآن میکرد و… این در حالی بود که خیلی از دوستانش آن شب در مجلس ماندند و توجهی به رضایت خداوند نکردند؛ ولی عباس باز هم نشان داد قهرمان میدان مبارزه با نفس اماره است.
کمک به محروم
(سردار شهید شعبان قلیزاده ـ برگرفته از زندگینامه شهید)
آن زمان حقوق را به صورت نقدی دریافت میکردند برای گرفتن حقوق به امور مالی سپاه رفته بودم. نوبت به محمد حسن رسید اما او در افکار خود غرق بود. با صدای مسئول پرداخت به خود آمد. مرد با عجله گفت: «این 2000تومان را بگیر و اینجا را امضا کن». نگاه شعبان به صندوق کمک به محرومین بود. 200تومان از حقوق ماهیاتهاش را برای خود کنار گذاشت مابقی را به درون صندوق انداخت و رفت.
آزادی بندگی
درجات ربوبیت و تسلط بر نفس
(شهید محمود دولتی مقدم ـ از کتاب مقصود تویی، ص45ـ46)
منطقه، تازه از وجود اشرار پاکسازی شده بود و نگهبانی شب شب در آنشرایط بسیار حیاتی بود. یک شب که نگهبانها پستشون رو بدون اجازه ترک کرده بودند؛ به دستور محمود باید وسط محوطه سینه خیز میرفتند و غلت میزدند نا تنبیهی اساسی بششن و حساب کار دستشان بیاد. تنبیه نگهبانها که شروع شد، یه مرتبه دیدیم که محمود هم لباسش را درآورد و همراه آنها شروع کرد به سینه خیز رفتن. محمود که نگاههای متعجب ما را دیده بود، گفت: «یه لحظه احساس کردم که از روی هوای نفس میخوام اینا رو تنبیه کنم؛ به همین خاطر کاری کردم که غرور، بر من پیروز نشه».
درجات ربوبیت وتسلط بر خاطرات نفسانی
(شهید شعبان قاضی پور ـ از آرشیو مرکز فرهنگی مطاف عشق)
مهمانی بودیم؛ خانه پسرخاله. بچه های فامیل هم جمعشان جمع بود و دنبال سوژه ای بودند برای خنده و خوشگذرانی. یکی از بچه ها سوژه را پیدا کرده بود. عروسک بزرگی برداشت، لباسش را درآورد و پرت کرد سمت شعبان. همه منتظر بودند ناراحتی اش را ببینند و بزنند زیر خنده. شعبان که چشمش به عروسک افتاد؛ سریع بلند شد تا مهمانی را ترک کند. با لحن خاصی به شعبان گفتند: «حالا مگه چی شده که میخوای بری!؟» شعبان رو به بچه ها کرد و حرفی زد که هیچکس انتظارش را نداشت: «این عروسک فکر آدم رو مشغول میکنه، این عروسک میتونه آدم رو به گناه بندازه».
تصرف بر دنیای خارج
(شهید محمد رضا محمدی ـ راوی: ماندانا محمدی، فرزند شهید)
به مادرم گفته بود: «اگر من شهید شدم و جنازهام را آوردند، تو را برای شناسایی جسدم خواهند برد؛ به یاد داشته باش که پیکر من باید دو نشانه داشته باشد؛ همانند حضرت عباس(ع) چشمانم آسیب دیده و یکی از بازوهایم قطع شده باشد!» هنگام تشییع جنازه، مادرم برای شناسایی رفت؛ آنچه میدید باور کردنی نبود؛ چشم پدرم تیر خورده و بازویش قطع شده بود.
تقوا و دوری از گناه
(شهید علی صیاد شیرازی ـ از کتاب یادگاران11، ص8)
از یک محله به یک مدرسه میرفتند اما با دو مسیر متفاوت. هر چه دوستش اصرار میکرد که بیا از همین کوچه برویم، قبول نمیکرد. میگفت: «این کوچه پر از دختره، من نمیام. معلوم نیست این کوچه به کجا ختم میشه!».
رضایت و تسلیم در برابر مطلوب
(شهید حسن باقری ـ از کتاب صنوبرهای سرخ، ص109)
عملیات بیت المقدس تازه تمام شده بود که خبر رسید اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرده. از طرف سپاه چند نفر رو انتخاب کردند که برای ایجاد یک قرارگاه به لبنان اعزام شوند. من هم یکی از انتخاب شده ها بودم. وقتی برادرم حسن، آماده رفتن شدم، بهم گفت: «نکنه فکر کنی چون برای جنگ با اسرائیل انتخاب شدی، کسی هستی و مهم شدی؛ نکنه غرور بگیردت. اینم بدون که تو با نیروی بسیجی هیچ فرقی نداری. اونجا هم که رفتی برای خدا کار کن و مراقب باش خودت رو گم نکنی».
بزرگی روح و همت
(شهید علی اکبر شیرودی ـ از کتاب شیرودی، ص18)
شهید علی اکبر شیرودی به شدت خود را وقف جنگ و خدمت به اسلام کرده بود. او در جایی عنوان کرده بود: «من طاقت نمی آورم که دور از صحنه جنگ باشم و تا ثبات منطقه برقرار نشود، استراحت نمیخواهم». این روحیه به حدی عجیب بود که یکبار فرزندش مریض میشود، در پاسخ همسرش که از او میخواهد به جبهه نرود، میگوید: «جان یک بچه در مقابل اینهمه عزیزانی که در حال جنگ هستند، ارزشی ندارد».
توجه به عبادت و دعا
(شهید عباس کریمی ـ راوی: شیخ حسین انصاریان ـ از کتاب کریمی، ص14)
مشغول خواندن دعا بودم که گریه های بیقرار یکی از بسیجیها توجه مرا جلب کرد. غرق در راز و نیاز بود و به اطراف توجهی نداشت. بعد از دعا سراغ فرمانده لشکر را گرفتم. میخواستم بپرسم این جوان کیست که اینهمه بیقرراری میکرد؟ وقتی بچهها همان جوان بیقرار رابه عنوان فرمانده لشکر (عباس کریمی) نشانم دادند، ماندم که اینها دیگر چه کسانی هستند.
سبک شمردن نماز
(شهید قدرت الله توکلی ـ راوی: کلثوم آقاجانی، مادر شهید)
خیلی به نماز اول وقت و ادای صحیح آن اهمیت میداد. همیشه با شنیدن صدای اذان سریع وضو میگرفت و قبل از رفتن به مدرسه نمازش را میخواند. یک روز از او پرسیدم: «مگر در مدرسه نماز جماعت برگزار نمیشود؟» گفت: «میشود، اما دوست ندارم نمازم را در مدرسه بخوانم». با تعجب پیرسدم: «چرا؟» گفت:«مادر! بچه های مدرسه موقع نماز با خندیدن و حرف زدن و سروصدا کردن، نماز را سبک میشمارند و من اصلاَ با این وضعیت نمیتوانم نمازم را به خوبی ادا کنم. برای همین ترجیح میدهم اول نمازم را بخوانم، بعد به مدرسه بروم».
حق الناس
(شهید محمد درویش امیری ـ راوی: معصومه درویش امیری)
به حق الناس حساس بود. آنزمان در قم ساکن بود و از همانجا به جبهه اعزام شد. در همسایگیشان خانمی مغازه میوه و تره بار داشت. آنروز قرار بود محمد بار دیگر به جبهه اعزام شود؛ به مغازه او رفت و گفت: «من زمانی که در جبهه بودم مدام به یاد یک تومانی میافتادم که به شما بدهکارم. آمدهام آن را بپردازم و سبک بال به منطقه بروم».
حق الله
(شهید سید اسماعیل موسوی ـ راوی: سید رضا موسوی، پسرعموی شهید)
یکی از همرزمانش برایم تعریف کرد که: در یکی از روزهای ماه رمضان اسماعیل نزد من آمد و گفت: «برایم تفاوتی ندارد که در کدام منطقه بجنگم؛ فقط خواهش میکنم اجازه دهید ده روز را در آنجا بمانم تا بتوانم نیت ده روز کرده و روزه بگیرم». خیلی برایم عجیب بود، در آن روزهای سخت، آن هم در حلبچه، رزمندهای حاضر است در هر مکانی خدمت کند مشروط بر اینکه بتواند روزهاش را بگیرد. در مقابل اخلاصش حرفی برای گفتن نداشتم. او را در محلی مستقر کردم و سفارش کردم ده روز در آنجا بماند. او در آن روز سخت، هم از مردم کشورش دفاع کرد و هم حق پروردگارش را به جا آورد.
سیره نبوی
ساده زیستی
(شهید عباس کریمی ـ از کتاب کریمی، ص6)
روز 21 مهر 61 عقد کردیم. خیلی خوشحال بودم. روز بعد از مراسم عقد با هم به گلزار شهدا رفتیم. او گفت: «وقتی برای خواستگاری آمدم، بار سنگینی بر سینه ام حس کردم، این حال من با شنیدن نامت «زهرا» آرام شد و وقتی با ازدواج با من مؤافقت کردی، همه درهای بسته برویم گشوده شد». شب عروسی فامیل دورهاش کردند که لباس نو بپوش و عروسیات را توی باشگاه بگیر، قبول نکرد و گفت: «من از خانواده شهدا خجالت میکشم». با همان لباس سبز سپاه رفت پای سفره عقد. سور و سات عروسی که جمع شد، کوله اش را برداشت و راهی جنوب شد.
رؤیای صادقه
(شهید علی اکبر شیرودی ـ از کتاب شیرودی، ص28)
این خاطره را رهبر معظم انقلاب نقل میکنند که شیرودی به یکی از برادران که از دوستان قدیمیاش بود، گفته بود: «فلانی! بیا یک خداحافظی از روی خاطر جمعی با تو بکنم زیرا میدانم که به زودی شهید میشوم». این برادرمان گفته بود که خدا کند که حفظ بشوی و خدمت کنی اما شهید شیرودی می گوید: «نه! من سرهنگ کشوری را در خواب دیدم. او به من گفت: شیرودی یک عمارت خیلی خوب برایت گرفته ام. باید بیایی توی این عمارت بنشینی». به همین خاطر میدانم که رفتنی هستم.
پرهیز از خشونت
(شهید حسین خرازی ـ از کتاب خرازی، ص22)
خسته و خاکی از خط برگشته بود و میخواست به قرارگاه برود. از یک راننده تانکر آب خواست که شلنگ را روی سر او بگیرد تا شسته شود. با یک دست سرش را میشست که راننده برای شوخی آب را گرفت داخل یقه حسین و او را خیس کرد. وقتی حسین رفت راننده هنوز نمیدانست چه کسی را خیس کرده است. راننده متوجه شد و منتظر واکنش از طرف او بود اما حسین جز لبخند چیزی نگفت.
امانت داری
(شهید علی صیاد شیرازی ـ از کتاب یادگاران11، ص62)
بعضی از قوم و خویشهایمان که از شهرستان می آمدند، رسیده و نرسیده گله میکردند: «آخه این درسته که علی آقا ماشین و راننده داشته باشه، اون وقت ما از ترمینان با تاکسی بیایم؟ ما که تهران را خوب بلد نیستیم!» اما گوش پدر به این حرفها بدهکار نبود؛ میگفت: «طوری نیست فوقش دلخور میشن. اونا که نمیخوان جواب بدن، منم که باید جواب بدم. باید جواب بدم با ماشین بیت المال چیکار کردم».
نظافت
(شهید مهدی باکری ـ از کتاب باکری، ص4)
روز عقدکنانشان مرتب و تمیز لباس پوشید، لباس سپاه. فقط پوتینهایش کمی خاکی بود. معمولا لباس نو تنش نمیکرد. اما همیشه تمیز و مرتب بود. یک پارچه سفید هم میانداخت دور گردنش. یکبار پرسیدم: «این چیه؟» گفت: «نمیخواهم یقهی لباسم کثیف شود». هدیه های عروسیشان را که جمع کردند، بردند مغازهای که لوازم منزل میفروخت. همه را دادند و ده پانزده کلمن برای جبهه گرفتند.
نظم و انضباط
(شهید محمود کاوه ـ از کتاب کاوه، ص10)
زمانی که جلسه برگزار میشد سر ساعت که میشد در را میبست. اگر کسی 10 دقیقه دیر می آمد راهش نمیداد. میگفت: «همان پشت در بایست». بعد از جلسه هم با توپ و تشر، عصبانی میرفت سراغش و میگفت: «وقتی توی جلسه 10 دقیقه دیر میآیی، لابد توی عملیات هم میخواهی به دشمن بگی که 10 دقیقه صبر کن برم آماده بشم، بعد بیام بجنگم. این که نمیشه این نیروها زیر دست من امانت اند. میخوای اینجوری نگهشون داری؟!»
استخدام وسیله
(شهید محمد بروجردی ـ از کتاب بروجردی، ص29)
میگفت: این کار باید پیش بره، درست. اما کار که تموم بشو نیست. حواستون باشه خلاف قاعده و قانون و اسلام و اسلام و مسلمونی کار نکنین. هدف وسیله رو توجیه نمیکنه. جنازه یکی از کومله ها افتاده بود روی جاده راننده هم ندیده بود رفته بود روش وقتی دیده بود خیلی ناراحت شده بود. گفته بود: «دشمنتون هست که باشه این که دیگه مرده بود».
تبلیغ
روش تبلیغ و تبشیر
(شهید محمد مهدی رحیمیان ـ راوی: حبیب الله رحیمیان، برادر شهید)
بر چسبهایی از عکس امام (ره) آورده بود و بر تمام ماشینها میچسباند. عدهای از رزمندگان به شوخی، معترضانه به او گفتند: «برادر! چرا به ما عکس امام (ره) نمیدهی؟» مهدی با لبخندی پاسخ داد: «اگر توانستید سوره والعصر را صحیح بخوانید، به شما هم میدهم!»
خشیت الهی و ترس از خدا
(شهید شعبان قاضی پور ـ آرشیو مرکز فرهنگی مطاف عشق)
عید و بدرقه و زیارت برایش فرقی نداشت. هر وقت میخواستیم روبوسی کنیم فقط پیشانیمان را میبوسید. نه فقط من، با خاله ها و عمه ها هم همینطور بود. گفتم: «ما که محرمیم چرا درست روبوسی نمیکنی؟» با همان حخب و حیای همیشگی اش گفت: «آخه خواهر من! دلیلی نداره صورت زنها رو ببوسم، فقط صورت مادر رو میبوسم میترسم در غیر این صورت به گناه بیفتم».
تواضع و فروتنی
(شهید عباس کریمی ـ از کتاب کریمی، ص16)
تواضع و فروتنیاش باورنکردنی بود. او عادت داشت وقتی من وارد اتاق میشدم بلند میشد و می ایستاد. یکبار وقتی وارد شدم روی زانو ایستاد. ترسیدم، گفتم: «عباس! چیزی شده؟ پاهایت چطورند؟» خندید و گفت: «شما بد عادت شده اید! امروز خسته ام و به زانو ایستاده ام». میدانستم اگر سالم بود بلند میشد و میایستاد.بعد که علتش را به اصرار پرسیدم، گفت: «چند روزی بود که جز برای نماز، پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم، انگشتان پاهایم پوسیده است. نمیتوانم روی پا بایستم». صبح روز بعد با همان حال رفت منطقه.
شهامت و شجاعت
(شهید علی صیاد شیرازی ـ از کتاب صیاد شیرازی، ص8)
اوایل جنگ بود. در جلسه ای بنی صدر «بسمالله» شروع کرد به حرف زدن. نوبت که به صیاد رسید به نشانهی اعتراض به بنی صدر که آن زمان فرمانده کل قوا بود، گفت: «من در جلسه ای که اولین سخنرانش بی آنکه نامی از خدا ببرد، حرف بزند، هیچ سخنی نمیگویم».
تفاوت نگداشتن بین مردم
(شهید محمد بروجردی ـ از کتاب بروجردی، ص23)
هر جا که بود مثل بقیه بود؛ خورد و خوراکش؛ لباس پوشیدنش؛ خوابش، کارش، جنگیدنش. اصلاً احساس نمیکردی که او فرمانده است و تو زیر دستش هستی. میگفت: من یه خدمتگذار کوچیکم بین خدمتگذارهای بزرگتر. خودش را از همه کمتر میدانست. فیلم در نمیآورد. واقعاً اینجوری بود.
تأثیر خون شهید در پیام رسانی
(شهید حسن باقری ـ از کتاب باقری، ص12)
در عملیات بیت المقدس، در عرض یک هفته، پنج بار محل استقرار تیپ ولی عصر (عج) را عوض کردند، خسته شده بودیم. لب به اعتراض گشودیم و رفتیم سراغ حسن باقری. گفتیم: امکانات نداریم، دیگر به هیچ وجه از محل فعلی تکان نمیخوریم! ما قوه محرکه میخواهیم! هر چه میخواهد بشود، مگر بالاتر از سیاهی رنگی هست؟! شهید باقری گفت: «بله، هست! بالاتر از سیاهی، سرخی خون شهیدان است که روی زمین ریخته میشود! قوه محرکه شما خون شهید است». بعد هم کمی امیدواری داد و از موفقیت در جنگ خبر داد. از آن لحظه هر وقت یاد حرفهای او میافتم، بدنم سرد میشود، انگار در آن لحظه، آب سرد روی تنم ریخته اند.
ایثار و فداکاری
(شهید علی اکبر شیرودی ـ از کتاب شیرودی، ص10)
وقتی جنگ شروع شد، بنی صدر دستور تخلیه پادگانها را صادر کرد، شهید شیرودی آن موقع در پایگاه هوانیروز کرمانشاه بود. دستور داده شده بود که ضمن تخلیه پادگانها، زاغه مهمات را نیز با یک راکت از بین ببرند. اما شیرودی میگوید که حیف نیست این همه مهمات از بین رود. او با کمک چند تن از هم رزمانش با هلیکوپتر به صف مهاجمان عراقی هجوم برده و آنان را متوقف میسازند. و با این تز که اگر بازداشتمان کردند که چرا پادگان را تخلیه نکردید، مهم نیست چون مملکت در خطر است، جلوی دشمن ایستادگی میکنند.
صلابت غیر از خشونت
(شهید حسین خرازی ـ از کتاب خرازی، ص8)
گردان آماده عبور از اروندرود بود. فرمان رسید که سوار قایقها شویم. ناگهان از میان نخلها سر و کلهی فرماندهی لشکر آشکار شد. حسین آمد با شکوه و وقار. یک یک نیروها را برانداز کرد. صلابت حسین دیدنی بود. کلاه خود را از سر برداشت. با همان کلاه پشمی راه افتاد میان گردان و شروع کرد به صدقه جمع کردن. بچهها اگر پولی در جیب داشتند، برای سلامتی امام زمان (عج) صدقه میدادند.
نفاق
مناظره و رفتار با منافقین
(شهید سید احمد معافی ـ راوی سید قاسم معافی، پدر شهید)
سید احمد به شدت به مسائل سیاسی اهمیت میداد و از موضع انقلاب اسلامی و آرمانهای آن دفاع می کرد. هر کجا بحثی شکل میگرفت او یکی از افراد حاضر بود که پای مباحثه مینشست. بحثهای او آنقدر معرف شده بود که کمکم همه منافقین در مقابلش موضع گرفته بودند. گاهی چندین منافق با او به صحبت مینشستند، اما سید احمد با سخنان کوبنده و منطقی خود آنها را مغلوب میساخت. سال نو فرارسیده بود و ما برای عید دیدنی به منزل اقوام میرفتیم. ناگهان در میانه راه افرادی ناشناس به طرف ما آمدند و راه سید را سد کردند. بحث و جدل به راه انداختند و بلوا به پا کردند. از حرفهایشان پیدا بود که جزو منافقین هستند. سید احمد ابتدا همه را به آرامش دعوت کرد و سپس گفت: «پیشنهاد میکنم اول شما حرفهایتان را بزنید؛ وقتی حرف شما تمام شد، من هم عقایدم را برایتان می گویم، هر که توانست دیگری را قانع کند، حق با اوست.» منافقین پذیرفتند و شروع به صحبت کردند. هرچه خواستند گفتند و سپس بدون این که حرف های سید احمد را بشنوند، پا به فرار گذاشتند، گویی آنها خوب میدانستند که اگر او لب به سخن بگشاید، برایشان تا چه اندازه گران تمام خواهد شد.
عشق به امام و ولایت و همبستگی مؤمنین
(شهید احمد کشوری ـ از مجموعه خاکریز1)
احمد عشقش به امام چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب وصف ناکردنی است. بعد از انقلاب وقتی که برای امام کسالت قلبی پیش آمده بود، احمد در مسافرت بود، در راه وقتی که خبر را شنید از ناراحتی ماشین را کنار جاده نگهداشت و در حالی که میگریست گفت: «خدایا از عمر ما بکاه و به عمر این رهبر بیفزا. و وقتی به تهران رسید به بیمارستان رفت و آمادگی خود را برای اهدای قلب به رهبرش اعلام کرد.
توجه به رضایت امام
(شهید علی صیادشیرازی ـ از کتاب صیادشیرازی، ص26)
قرار بود صبح روز عید غدیر برود خدمت آقا و درجه ی سرلشکری اش را بگیرد. همه تبریک گفتند. خودش میگفت: «درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست. وقتی آقا درجه را روی دوشم بگذارند، حس میکنم ازم راضی هستند. وقتی که ایشان راضی باشند، امام عصر(عج) هم راضی اند. همین برایم بس است. انگار مزد تمام سالهای جنگ را یکجا بهم دادند.
خودفریبی منافقان
(شهید محمد بروجردی ـ از کتاب بروجردی، ص37)
رئیس چریک های فدایی ده سال توی شوروی آموزش دیده بود. وقتی بروجردی آمده بود کردستان، طرف گفته بود اینا یه مشت بچه اند امکان نداره کاری از پیش ببرند. ما با کلی تشکیلات و تجربه نتونستیم اینا چی میگن؟
سیره امیرالمومنین(ع)
عشق به خدا و حالات عاشق
(شهید علی اکبر شیرودی ـ از کتاب شیرودی، ص6)
شیرودی میگوید: وقتی که پرواز میکنم، حالتی دارم که یکنفر عاشق به طرف معشوق خود میرود هر آن فکر میکنم که به معشوقم نزدیکتر شده و به آن آرزوی قبلی که دارم میرسم، و وقتی در حال برگشتن هستم، هر چند که پروازم موفقیتآمیز بوده باشد، باز مقداری غمگین هستم، چون احساس میکنم هنوز آنطور که باید خالص نشدهام تا مورد قبول دعوت خدا قرار بگیرم.
علاقه رابطه فرماندهان با سربازان
(شهید سید مجتبی هاشمی ـ از کتاب هاشمی، ص10)
همه را پسرم صدا میکرد. به حال و روز بچه ها میرسید. بعضی از شبها میدیدیم که بلند شده و داره پاهای تکتک بچهها را میبوسه، سپس میرفت و دستشویی ها را تمیز میکرد. وقتی هم به خط میآمد، همه روحیه میگرفتیم، سید اومد، آقا اومد … اینقدر دوستش داشتیم که به احترام سیادتش و آن سیمای علوی و رفتار و کردار علوی، او را آقا صدا میزدیم.
تکبر و خودپرستی
(شهید مهدی زین الدین ـ از کتاب 14سردار، ص29ـ30)
چشمشان که به مهدی افتاد، از خوشحالی بال درآوردند. دورهاش کردند و شروع کردند به شعار دادن: «فرمانده آزاده، آمادهایم آماده!» هر کسی هم که دستش به مهدی میرسید، امان نمیداد؛ شروع میکرد به بوسیدن. مخمصه ای بود برای خودش. خلاصه به هر سختی که بود از چنگ بچه های بسیجی خلاص شد، اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد، با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب میزد: «مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا اینقدر بهت اهمیت میدن، تو هیچی نیستی؛ تو خاک پای این بسیجی هایی…».
عشق به انسانهای دیگر
(جانعلی میرزایی طوسی ـ راوی: طاهره طوسی، خواهر شهید)
وقتی شهید رضایی به شهادت رسید، جانعلی در کلاس پنجم درس میخواند؛ هنگام رفتن به مدرسه، لباس نو خود را بر تن نمیکرد. روزی مادر از او پرسید: «جانعلی! چرا لباسهای جدیدت را نمیپوشی؟» جانعلی در پاسخ گفت: «مادر جان! آیا راضی هستی من لباس نو به تن داشته باشم و با شادمانی به سر کلاس بروم، در حالی که فرزند شهید رضایی با ناراحتی و اندوه از دست دادن پدرش در کلاس حاضر باشد؟»
صداقت و صراحت
(شهید علی صیادشیرازی ـ از کتاب صیاد شیرازی، ص20)
به ما میگفت: «خجالت میکشم، من خیلی در حق خانواده ام کوتاهی کردهام، کمتر پدری کرده ام. فرصتش کم بود و گرنه خیلی دلم میخواست». یک روز در زدند، پیک نامه آورده بود، قلبم ریخت که نکند شهید شده باشد، پاکت را باز کردم، دیدم یک انگشتر عقیق برایم فرستاده و نوشته: «به پاس صبرها و تحمل های تو».
وفای به عهد و خلبانی متعهد
(شهید علی اکبر شیرودی ـ از کتاب شیرودی، ص8)
شهید شیرودی در سال 1351 وارد دوره مقدماتی آموزش خلبانی شد و پس از مدتی برای گذراندن دوره کامل به پادگان هوانیروز اصفهان منتقل شد. او با پایان دوره آموزش هلیکوپتر کبری به عنوان خلبان به استخدام ارتش درآمد. خلبانی متعهد، مسلمان، عاشق مردم مظلوم و ستمدیده، مقلد امام خمینی(ره) و طاغوت ستیز. یکبار در مانوری که قرار شده بود یکی از اعضای خاندان طاغوت هم در آن شرکت کند، شهید شیرودی تصمیم گرفت با هلیکوپتر خود به جایگاه بزند تا با این عملش، ضمن شهید شدن، آن عضو ناپاک پهلوی را از روی زمین بردارد. اما این مانور هرگز برگزار نشد و شهید شیرودی نتوانست به مقصود خودش برسد.
بیت المال
(شهید محمد مرتضوی ـ مجموعه رسم خوبان، کتاب تقوای مالی، ص83)
بعد از مدتها چشم انتظاری، نامهاش از جبهه به دستمان رسید. پاکت نامه را که باز کردم، یک برگه ی کوچک داخلش بود. روی همان، نامهاش را نوشته بود. وقتی آمد مرخصی، گفتم: «محمدجان! اگه اونجا کاغذ پیدا نمیشه، خب از اینجا ببر». گفت: «نه مادر جان! کاغذ پیدا میشه، اما چون متعلق به بیت الماله، نمیخوام خدای نکرده چیزی از بیت المال پایمال بشه».
نهضت حسینی
داستان کربلا
(شهید مرتضی آوینی ـ مجموعه خاکریز1)
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند. اگر چه خواندن داستان را سودی نیست، اگر دل کربلایی نباشد. از باب استعاره نیست اگر عاشورا را قلب تاریخ گفتهاند. زمان هر سال در محرم تجدید میشود و حیات انسان هر بار در سیدالشهدا(ع) حب حسین(ع) سرالاسرار شهداست. فأین تذهبون؟
زیبایی مرگ در راه حق و حقیقت
(شهید حمید سکوزاده ـ راوی: مرضیه سکوزاده، خواهر شهید)
برای مرخصی به خانه بازگشته بود. متوجه شدیم یکی از انگشتانش زخمی شده است. پرسیدم: «چه بلایی به سر انگشتت آمده داداش؟» ابتدا از جواب دادن امتناع میکرد اما پس از اصرار فراوان ما بالأخره کوتاه آمد و گفت: «انگشتم را زیر ماشه تفنگ جا گذاشتم». از این حرفش جا خورده بودیم. متحیرانه به او و دستش خیره بودیم اما او برای آنکه ما را از نگرانی در بیاورد، با خنده فراوان گفت: «همه اینها از خصوصیات و یادگاریهای جنگ است. از انگشت من خوشش آمد، آن را گرفت و دیگر رها نکرد». هیچ گاه ندیدم از چیزی ناراضی یا ناراحت باشد. هر اتفاقی که برایش میافتاد، آن را حکمت خداوند میدانست و میگفت: «ما بدون خواست خداوند، هیچ قدرتی نداریم».
حق خواهی
(شهید علی صیادشیرازی ـ از کتاب صیادشیرازی، ص4)
به گوش بنی صدر رسیده بود که به سپاه کمک میکند. عصبانی شده بود و صیاد را به تهران احضار کرد. توبیخش کرد، اما او ساکت بود. فقط چند جمله گفت: میدانید آقای رئیس جمهور، فرض کنید ما یک جنسی داریم که قیمتش هزار تومان است، شما میگویید ده تومان میفروشید؟ ما جواب نمیدهیم دوباره میگویید ده تومان و پنج زار میدهید؟ بنی صدر عصبانیتر شد درجه های سرهنگی اش را گرفت و خلع درجه اش کرد. از فرماندهی کشور هم عزلش کرد او هم با لباس بسیجی رفت سپاه و طرح برنامه داد.
انواع مرگ و دعا برای شهادت
(شهید حسن باقری ـ از کتاب باقری، ص28)
وقتی در عملیات طریق القدس بر اثر تصادف مجروح شد، پس از به هوش آمدن گفت: «دعا کنید من با تصادف نمیرم. من باید شهید شوم تا گناهانم بخشیده شود. اگر با شهادت نمیرم در آن دنیا بسیجیها یقه من را خواهند گرفت…»
استغنا و بی نیازی
(شهید عبدالرضا برزگر ـ راوی: رمضان برزگر، پدر شهید)
برای مرخصی چند روزی به خانه آمده و حال وقت رفتن فرا رسیده بود. برای خداحافظی نزدم آمد و گفت:«من دیگر هرگز به خانه باز نخواهم گشت. به هیچ کس بدهکار نیستم اما به دو نفر پول قرض داده ام، یک نفر بیست و پنج هزار تومان از من گرفت و قرار بود آن را به صورت قسطی پرداخت کند. یکی از دوستانم نیز برای خرج عروسی اش به مقداری پول نیاز داشت و من هفت هزار تومان به او قرض دادم. اگر پول ها را پس آوردند، از آن ها تشکر کنید و اگر قرض خود را ادا نکردند، از آن ها بگذرید که من نیز آن ها را حلال کردم.»
توجه به نامگذاری فرزندان
(شهید حسین خرازی ـ از کتاب خرازی، ص28)
حاج حسین و شهید عباس علی کمالیپور نشسته بودند. صحبتی راجع به نام و نامگذاری شد. حاج حسین گفت: «من خیلی از پدر و مادرم متشکرم که نام مرا حسین گذاشته اند، آخر من در ماه محرم به دنیا آمدهام. شهید کمال پور هم گفت: «من هم در ماه محرم به دنیا آمدهام، اما نام مرا علی گذاشتند. شهادتشان بسیار زیبا بود. عباس در روز پنجشنبه 7/12/65 و حسین در روز جمعه 8/12/65 به شهادت رسیدند که اتفاقا واقعهی تاسوعا روز پنجشنبه و واقعه ی عاشورا روز جمعه بود.
توجه به مسجد و نماز جماعت
(شهید مهدی باکری ـ از مجموعه خاکریز1)
بهمان گفت: «من تندتر میرم، شما پشت سرم بیاین». تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیشتر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده رسیدیم گیلانغرب. جلوی مسجدی ایستاد. ما هم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تندتند پوتین هامان را میبستیم که زود راه بیفتیم. گفت: «کجا با این عجله؟ میخواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم».
امر به معروف و نهی از منکر
امر به معروف و تنفر قلبی
(شهید سید محمد شمسی قاسمی ـ راوی: مشهدی سری، دوست شهید)
آن روز سید محمد برای خرید به بازار رفت و خانمی بی حجاب و با پوششی غیراسلامی مشغول خرید بود. زن رفتار محمد را زیر نظر داشت؛ از این که پسری با این سن و سال حتی حاضر نیست به او نگاهی بیندازد، تعجب کرد. گویی محمد بدون این که حتی کلمه ای سخن بگوید، با بی اعتنایی اش بیزاری خود را نسبت به ظاهر او اعلام کرد که ناگهان زن با لحنی معترضانه گفت: «من مسلمان هستم!» سید محمد قاطعانه گفت: «مسلمان هستی و حجابت این گونه است؟»
امر به معروف زبانی
(شهید محمد گرامی ـ از کتاب دل دریایی، ص70ـ71)
مجالس مهمونی یکی از جاهائیه که بستر برای حرف زدن از دیگران آماده آماده س، توی یکی از همین مهمونی ها، منم مثل بقیه شروع کردم به حرف زدن در مورد یکی از آشناها. وقتی از مجلس برمیگشتیم، محمد گفت: «میدونی غیبت کردی! حالا باید بریم در خونه شون تا بگی پشت سرش چی گفتی». گفتم: «اینطوری که پاک آبروم میره». با خنده گفت: «تو که از بندهی خدا اینقدر میترسی، چرا از خود خدا نمیترسی؟!» همین یه جمله برام کافی بود تا نه دیگه غیبت کننده باشم و نه شنونده ی غیبت.
امر به معروف عملی
(شهید اللهیار جابری ـ از کتاب بحر بی ساحل، ص96)
یک روز با چند ورقه وارد مدرسه شد. به هرکدام از مربی ها یک ورقه داد که بالایش نوشته بود: «حاسبوا قبل ان تحاسبوا». کمی پایینتر اسم چند گناه را نوشته بود و جلوی هر کدام را خالی گذاشته بود. بعد رو کرد به مربیها و گفت: «بیایید هر شب چند لحظه کارهامون رو بررسی کنیم و توی این برگه بنویسیم. ببینیم خدای نکرده چند بار دروغ گفتیم، غیبت چند نفر را کردیم، تهمت و بدبینی داشتیم یا نه، کارهای خوبمون چقدر بوده… . آخر ماه با یه نگاه به این برگه، حساب کار دستمون میاد؛ میفهمیم چطور بندهای بودیم».
امر به معروف عملی غیر مستقیم
(شهید برات نمایان ـ راوی: حسن اسعدیان، پسر عمه شهید)
برات به تازگی لباس خلبانی را به تن کرده بود و از اصفهان برای شرکت در عروسی برادرم به روستا آمد. اوایل انقلاب بود و من نوجوانی پر شر و شور بودم. وقتی وارد مجلس شد، به احترام او از جایم برخاستم. صورتم را بوسید و گفت: «حسن جان! کلاس چندمی؟» آنقدر در برابر او خجالت کشیدم که صورتم داغ شده بود با صدای آهسته گفتم: «سوم راهنمایی». سری تکان داد و دوباره پرسید: « نماز هم میخوانی؟» گفتم:«بله». گفت: «چه عالی! پس امروز نماز ظهر را باهم می خوانیم». به او دروغ گفته بودم؛ من نماز نمیخواندم و حالا برای گفتن این دروغ حسابی کلافه بودم. نمیدانستم چه باید بکنم! هنگام نماز ظهر به خانه پسر عمویم رفتم تا جلوی چشم برات نباشم. مدتی پرسه زدم و بعدازظهر دوباره به مجلس بازگشتم. ناگهان متوجه شدم که برات روبروی من نشسته و به من لبخند میزد، گفت: «من هنوز نماز نخواندهام؛ منتظرت بودم. کجا رفته بودی؟» گفتم: «کاری پیش آمده بود و مجبور شدم بروم. نمازم را همانجا خواندم». گفت: « اشکالی نداره دوباره می خوانیم!» به نماز ایستادیم و وقتی نمازمان تمام شد، گفت:«پسرعمه! من میخواهم برایت بلند بلند نماز بخوانم؛ هرجا که اشتباهی داشتم تو برایم تصحیح کن». دیگر حسابی شرمنده شده بودم. این همه بزرگواری و متانت در مقابل یک نوجوان واقعا حیرت انگیز بود. گفتم: «صبر کن پسردایی! لازم نیست نماز بخوانی، من نماز میخوانم و شما تصحیح کنید.» لبخند شیرینی بر لبانش نشست و از روی تأیید سری تکان داد. من نماز خواندن را برای همیشه از او به یادگار خواهم داشت.
توجه به کارهای دیگران
(شهید علی ماهانی ـ از کتاب روز تیغ، ص48)
وقتی از چیزی ناراحت میشد، با هیچکس حرف نمیزد و فقط سکوت میکرد. یک روز که از نماز جمعه برگشت، دیدم خیلی ساکت هست. پرسیدم: «داداش اتفاقی افتاده؟ ناراحت به نظر میرسی!» با همان حجب و حیای همیشگی اش گفت: «کاش خانمها بیشتر مراقب حجابشون بودند. امروز پرده قسمت زنونه کنده شد و بیاختیار چشمم افتاد به خانمی که چادر سرش نبود و موهاش کامل پیدا بود؛ اگر بیشتر مراعات کرده بودند، ثواب نماز ما هم با گناه آلوده نمیشد».
تأثیر امر به معروف و نهی از منکر
(شهید ابراهیم هادی ـ از کتاب سلام بر ابراهیم، ص60ـ61)
حکم انفصال از خدمت را که دستم دید پرسید: «جریان چیه؟» گفتم: «از نیروهای تربیت بدنی گزارش رسیده که رییس یکی از فدراسیونها با قیافه زننده سرکار میاد؛ با کارمندهای خانم برخوردهای نامناسبی داره، مواضعش مخالف انقلابه و خانمش بی حجابه! الان هم دارم حکم انفصال از خدمتش رو رد میکنم شورای انقلاب». با اصرار ابراهیم رفتیم برای تحقیق. همه چیز طبق گزارشها بود، ولی ابراهیم نظر دیگری داشت؛ گفت: «باید باهاش حرف بزنیم». رفتیم درِ خانهاش و ابراهیم شروع به صحبت کرد. از برخوردهای نامناسب با خانمها گفت و از حجاب همسرش، از خون شهدا گفت و از اهداف انقلاب. آنقدر زیبا حرف میزد که من هم متأثر شدم. ابراهیم همانجا حکم انفصال حکم انفصال از خدمت را پاره کرد تا مطمئن شوم با امر به معروف و نهی از منکر، میشه افراد رو اصلاح کرد. یکی دو ماه نگذشته بود که از فدراسیون خبر رسید: «جناب رئیس بسیار تغییر کرده. اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده، حتی خانمش با حجاب به محل کار مراجعه میکند».
سیره معصومین
جهاد
(شهید یزدان ارفعی آهنگرکلایی ـ راوی: محرم حسن پور، مادر شهید)
برای خدمت سربازی به جبهه رفت و در قسمت ستاد مشترک ارتش خدمت میکرد. چند ماه به پایان خدمتش نمانده بود که تصمیم گرفت به منطقه جنگی برود. هنگامی که برای مرخصی آمده بود، به او گفتیم: «تا به حال در ستاد مشترک بودی، این چند ماه را هم همان جا بمان تا خدمتت به پایان برسد». اما او نمیپذیرفت و میگفت: «اگر دستانم را هم از پشت ببندید من باز هم به جبهه خواهم رفت. دیگران میروند از این سرزمین دفاع میکنند و خون میدهند، شما چگونه از من انتظار دارید که در ستاد بمانم؟ این وظیفه من است تا از وطنم دفاع کنم».
دعا
(شهید صیاد شیرازی ـ از کتاب صیاد شیرازی، ص6)
خیلی اشکش را نگه میداشت، توی چشمش. همسرش فقط یکبار گریه اش را دید، وقتی امام رحلت کرد. دوستش میگفت: «ما که توی نماز قنوت میگیریم، از خدا میخواهیم که خیر دنیا و آخرت را به ما اعطا کند و یا هر حاجت دیگری که برای خودمان باشد. اما صیاد توی قنوتش هیچ چیزی برای خودش نمیخواست. بارها میشنیدم که میگفت: «اللهم احفظ قاعدنا الخامنهای» بلند هم میگفت، از ته دل».
تواضع و خدمت به دیگران
(شهید سید مصطفی گلگون ـ راوی: هادی علیمرادی، دوست شهید)
در پایگاه شهید بهشتی مستأجر بودیم و من به دلیل فعالیت در اطلاعات و شناسایی بیشتر مواقع در خط بودم. برای دو روز مرخصی گرفتم و به خانه آمدم که از همسرم شنیدم: «فردی با لباس بسیجی بیش از بیست کیلو برنج درجه یک برایمان آورد و رفت». از دوستان و آشنایان پرس و جو کردم تا او را پیدا کنم اما نتوانستم. هر بار که از مصطفی میپرسدم به هر بهانهای از جواب دادن طفره میرفت و موضوع را عوض میکرد. تا این که روزی او را وادار کردم تا پاسخ سؤالم را بدهد. با لحنی طنز آمیز گفت: «آقا مرادی من بودم؛ امری بود؟» هرچه اصرار کردم پولش را حساب کنم، قبول نکرد و گفت: «بخورید نوش جان؛ از شیر مادر حلالتر.» آن روزها در خانه ما حتی پنج کیلو برنج هم نبود.
انجام کار
(شهید محمود کاوه ـ از کتاب کاوه، ص22)
عملیات بود که درگیری به شدت ادامه داشت. شهید کاوه هم یک ترکش خورده بود. اما اصلا به روی خودش نمی آورد. کمکم رنگ صورتش عوض شد و مشخص بود که حسابی ضعف کرده. با چندتا از بچه ها رفتیم و به او گفتیم: «شما زخمی شدی، باید بری عقب». گفت: «برم عقب چیکار؟» گفتیم: «باید بستری بشی و استراحت کنی». گفت: «استراحت باشد برای وقتی که توی گور رفتیم. اونجا آنقدر بخوابیم و استراحت کنیم. اما اینجا باید بجنگیم و حرکت کنیم».
بی اعتنایی به امور مادی
(شهید محمد رجب زاده ـ راوی: مهرانگیز رجب زاده، خواهر شهید)
خانواده آبرو داری به تازگی ساکن محل شده بودند و شرایط اقتصادی بدی داشتند. روزی محمد به خانه آمد و بدون آن که حرفی بزند، ظرفی تهیه کرد و آن را از نفت پر کرد. نفت مصرفی خودمان خیلی کم بود و شاید ما را با مشکل مواجه میکرد، با تعجب نگاهش میکردم و از خود میپرسیدم که او این همه نفت را برای چه میخواهد؟ با نگاهم او را تعقیب کردم. ظرف نفت را از خانه بیرون برد و در خانه همسایه جدیدمان را کوبید؛ لبخندی زد و آن را به مرد همسایه تحویل داد.
تنعم و ناز پروردگی(خودسازی)
(شهید محمدرضا ایستان ـ کتاب مبارزه با نفس، ص36)
دفترچه ی کوچکی همیشه همراهش بود. بعضی وقتها با عجله از جیبش در میآورد و علامتی در یکی از صفحات میگذاشت. میگفت: «اشتباهاتم رو توی این دفتر علامت میزنم». برایم عجیب بود که محمدرضا اسوه ی تقوا و اخلاق آنقدر گناه داشته باشد که برای کم کردنش مجبور باشد دفتری کنار بگذارد. چند روز قبل از شهادتش به طور اتفاقی دفترچه اش را نگاه کردم. خوب که ورق زدم بیشترِ صفحات دفتر، مثل قلب محمدرضا سفیدِ سفید است.
مهدویت
عدالت
(حسینعلی عمرانی ـ راوی: علی اشرف عمرانی، برادر شهید)
دولت برای کمک به به یکی از روستاهای فقیرنشین ماهیانه مبلغی به کدخدای ده پرداخت میکرد تا بین اهالی تقسیم کند اما طمع در کدخدا رخنه کرد و هر بار پول ها را برای خود برمیداشت. آن روزها حسینعلی در سپاه دانش شهرستانی حوالی آن روستا مشغول به کار بود. خبر دزدی به گوشش رسید؛ بدون معطلی نزد کدخدای جاه طلب رفت و پس از بازستاندن تمامی حق و حقوق مردم ده، از آن پس خودش به طور مستقیم سهمیه ها را تقسیم میکرد. کدخدا نفوذ و قدرت زیادی داشت. او که غرور خود را به شدت خدشه دار می دید و آبرویش را نیز بر باد رفته یافت، حسینعلی را تهدید به مرگ کرد. به بهانه های مختلف او را آزار میداد و برایش مزاحمت ایجاد میکرد. حسینعلی بدون توجه به حرف ها و تهدیدات او به عدالت گستری اش ادامه داد. تا جایی که دوستانش نیز با او همراه شدند و به حمایت از حسینعلی پرداختند، زیرا علم حق هیچ گاه بی یاور نخواهد ماند.
توحید
(شهید ابراهیم محمدی هیچرودی ـ راوی: زهره صیادیان، همسر شهید)
مرخصیاش تمام شده بود و میخواست به جبهه بازگردد. پسرم را از آغوشم گرفت او را بوسید و دوباره به من داد. نگاهش کردم گفت: «دوستش دارم» گفتم: «اگر دوستش داری دیگر نرو! نیروهای دموکرات هم که تهدید کردهاند تو را خواهند کشت، پس دیگر نرو!» گفت: «شما را دوست دارم اما وظیفه ملی و خدایم را بیشتر از شما دوست دارم؛ بگذار بروم». رفت و دیگر بازنگشت.
روابط انسانها با یکدیگر(احساس همدردی)
(شهید محمد قربانی ـ راوی: زینب قربانی، خواهر شهید)
مدتی بود که از شهادت غلامرضا عباسی میگذشت. بارها دیدم که محمد به محض دیدن همسر و فرزندان این شهید دیگر فرزند خود را مورد محبت قرار نمیدهد. روزی علت را پرسیدم و محمد پاسخ داد: «این بچه ها پدر ندارند و در حسرت آغوش او هستند، نمیخواهم با محبت به فرزندم، آنها را غمگین و دلتنگ ببینم».
امداد غیبی
(شهید جمشید امدادی ـ راوی: صدیقه ابراهیمی، مادر شهید)
روزی خودش برایم تعریف کرد که: در یکی از عملیاتها وقتی به زیر پایم نگاه کردم متوجه شدم بر روی یک مین ایستاده ام. اگر پاهایم را از روی مین برمیداشتم، منفجر میشد و عملیات لو میرفت؛ به آرامی رزمندگانی که در اطرافم بودند را آگاه کردم تا متفرق شوند؛ چشمانم را بستم و در دل چندین بار صاحبمان را صدا زدم. سپس پا از روی مین برداشتم و خود را به طرفی پرت کرد. ناباورانه دیدم امام عصر (عج) به داد بچه ها رسید و مین منفجر نشد.
ایمان به غیب
(شهید علی اکبر شیرودی ـ از کتاب شیرودی، ص26)
وقتی در مصاحبه خبرنگاران خارجی، یک خبرنگار اروپایی از او علت وارد ساختن ضربات کوبنده به قوای دشمن را میپرسد، با انگشت دوازده تانک آتش گرفته عراقی و دو فروند هلیکوپتر سوراخ سوراخ شده دشمن را نشان میدهد و میگوید: «علت اینها فقط امدد اللهی و کمک و فضل پروردگار میباشد که به ما این توانایی رو میدهد». شیرودی در پاسخ به سوال خبرنگار که آیا ممکن است محدوده جغرافیایی پروازهای آیندهاش را برایشان ترسیم کند میگوید: «بهتر است نقشه دنیا را نگاه کنید زیرا اگر امام خمینی فرمان دهد، در هر نقطه جهان که مرکز کفر است بجنگم، حتی اگر پایتخت ممالک شما باشد، آنجا را به آتش میکشم».
انتظار فرج
(شهید علی صیاد شیرازی ـ از کتاب صیاد شیرازی، ص18)
«ما بایستی تقوا را بر وجودمان و محیطمان حاکم کنیم. بایستی اسلام را در محیطمان زنده نگه داریم، بایستی اطاعت از ولی خدا بکنیم، بدانیم اگر امام زمان (عج) را نمیبینیم و به ظاهر ایشان غایب هستند اما در اصل ایشان ظاهر است و ما غایب هستیم و ما امروز سرباز امام زمان (عج) هستیم و باید لیاقتی از خودمان نشان دهیم تا بتوانیم در رکاب ایشان بجنگیم».
روح مقاوم
(شهید حسین خرازی ـ از کتاب خرازی، ص20)
دایی اش نلفن زد و گفت: حسین تیکه و پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همینطور نشستین! گفتم: نه خودش تماس گرفته، دستش یه خراش کوچیک برداشته، پانسمان میکنه میاد. گفت: چی رو پانسمان میکنه؟ میگم دستش قطع شده. همان شب رفتیم یزد بیمارستان، به دستش نگاه کردم گفتم این خراش کوچیک؟ خندید و گفت: «دستم قطع شده، سرم که قطع نشده!»